پیشنوشت: این متن کوتاه برای آنهایی نیست که اخلاق من را چندان نمیشناسند، همانهایی که ممکن است فکر کنند من از کمک کردن به دیگران خوشحال نمیشوم.
اصل متن: توی این هیرو ویری که درگیر چند فعالیت آنهم بهطور همزمان شدهام، یکی را در خیابان دیدم که گفت، ایمان میتونی به بچم یه کمی درس بدی، تا امتحان بده؟
دیدی چه شد؟ همین الان فیلم را نگاه دارید (pause)
حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ تو که نمیتوانی. اصلا این را کجای دلم بگذارم؟ خدایا این یکی را هم قبول میکنم، بقیهاش با تو.
گفتم حتما بعدازظهر بفرستش بیاد.
خدا رو شکر اومد و نیم ساعته راهیاش کردم رفت، البته نه با بهانه یا زور، آمد زیادی هم کمک نمیخواست، هر چند که بخشی را هم خودم سر در نمیآوردم که پاس دادم به یکی دیگه.
این روزها از بسکه کارهایم را عقب و جلو کردهام و پس و پیش نمودم که یک فرصت بوجود آمده، اینکه بفهمم مدیریت یعنی چه؟
حالا کمکم دارم میفهمم:
مدیریت یعنی: چند کار از قبل داشته باشی که باید آنها را تمام کنی.
بعد یکی بگوید ایمان بیا این را هم بگیر ببینم چه میکنی.
فردایش -در بدترین زمان که میشد- ایمیل بزنند که قرار است یک پروژه(که برای من پراکندگی زندگی است و پروژه بهحساب نمیآید، چون پروژه نباید مسیر طبیعی کار و زندگی را عوض کند) که قبلا قول آن را دادی استارت بزنی.
همان روز بعد از ظهر یک ماموریت دیگر بدهند که نفهمی از کجا به تو قالب کردند.
دیروز هم که یک فعالیت تلگرامی (و البته بسیار مهم).
امروز هم: بیا و بیلیاقتی یا بیپولی ما در گرفتن معلم خصوصی را جبران کن!
یعنی میشود یک روز از تمام کارهایم دست ببرم و مهارت زمین زدن درخواست دیگران را یاد بگیرم و در آن قوی بشوم؟
خدایا تو امروز روی من را زمین نزدی. این یکی هم روش.