وقتی که به کارمند اداره دولتی گفتم خب چگونه باید هزینهاش را پرداخت کنم گفت: رمز دوم هم داری؟ گفتم آره.
بعد از کمی ور رفتن با دکمههای کیبوردش پرسید چند است؟
گفتم باید رمزش را بدهم به شما؟
این را که گفتم، دیگر کارمندان، آن طرفتر با تعجب نگاه کردند، گویا این اولین باری بود که کسی به این درخواستشان به دیده تردید نگاه کرده بود و قبل از من همه اوامر را با دقت انجام میدادند.
گفت: اگر به من اعتماد نداری، بیا خودت پُرش کن. و یکی از کارمندان گفت تو باید ممنون ما باشی این وظیفه ما نیست که پولش را پرداخت کنیم باید خودت میرفتی کافینت و میپرداختی.
من را بگو که از این حرفم چقدر شرنده شده بودم ولی در مقابل سرخ شدن مقاومت میکردم.
خواستم جمعش کنم که گفتم: نه نه اصلا بحث اعتماد نیست. آخه نباید اینجوری باشه! میدونین؟ ولی اونها دیگه زیر بار نمیرفتند و لابد به خودشان میگفتند بیا آمدیم و خوبی کنیم، جوابمان را دادند.
قیافه درونشان هم یک اسمایلی غمگین بوده لابد، یا هشتگ #ناسپاسی
با این که تاکید کردم من روند اینکارها را نمیدانم، و معمولا از شما نمیخواهند رمز دومتان را بدهید (و ببخشید رو یادم نمییاد گفتم یا نه) اما ادامه کارم با با تردید انجام دادند.
داشتم فکر می کردم چگونه است که گاهی توی این ادارات آنقدر ما را بالا و پایین میکنند که بعد از بازگشت به خانه تمام برنامهایی که برای ادامه آن روز داریم را درازکش انجام میدهیم و گاهی هم مانند چند روز پیش مواردی میبینم که فراتر از وظایف خود و فقط برای راه انداختن کار خلق الله این همه کار میکنند، شاید در این حرف من طعمی از استریوتایپ باشد، اینکه مگر قرار است همه ادارات دولتی مثل هم باشند که میگویی:«در ادارات».
راستش خواندن این خطاهای شناختی روی کاغذ یا در متمم یا سایتها و دانشگاهها ها و باور کردنشان آسان باشد و این هم اتفاق خوبی هست به نظرم.
اما چیزی که باعث خطر میشود شاید همین خواندن ها باشد که با کار کردن و تجربه کردن و درگیر شدن اگر ترکیب نشود ما را به یک همهچیز دانِ بی عمل مبدل خواهد کرد: داشتم در مورد استریوتایپ میگفتم، اگر من می گویم ادارات دولتی چنین یا چوناناند دلیلش سروکله زدن زیاد با آنهاست.
بارها شده که برای یک کار کوچک مجبور شده ام ساعتها منتظر بمانم تا یک مسئولی بیاید که جایگزینی برای او نگذاشته بودند که مراجعان علاف نشوند، یا از بس که پلههای آنان را بالا و پایین کردهام که هنگام بازگشت در اتوبوس هم وقتی یک نفر پا به سن گذاشته چپ چپ به من نگاه میکند که صندلیام را با جای پای او مبادله کنم چشمانم را در دستانم قایم میکنمم مثل یک کودک هنگام دالی بازی که گمان میکند وقتی دستش را بر چشمانش میگذارد هم بازی او نمیبیند.
این تجربهی من -یا شاید این علافی اجباری که نام مناسبتری برایش است، که برای آبرو داری همان تجربه صدایش میزنیم- باعث شده که سوگیری هایی در مورد این بندگان خدا داشته باشم.
در مورد اینکه چرا این اداراتیهایی که چند وقت پیش دیدم این برخود متفاوت را داشتند نکات متفاوتی به ذهنم میرسد
شاید از بس که مراجعان التماس میکردند که خودتان یه کاریش بکنید! آنها هم عادت کرده بودند که دیگر به کسی نگویند برو خودت اینترنت پیدا کن.
یک راست به آن بابا میگفتن رمز دومت رو همراه با کارتت بده ببینم!
شرط لطف کردن به دیگران
بعد از آن ده دقیقهای که آنجا را ترک کردم فکر میکردم چگونه رفتاری برایشان مناسبتر بود؟
شاید بهتر باشد یک بار وظایف خود را و وظایف متقابل مُراجع را هم گوشزد می کردند تا کسی طلبکار نشود که چرا میخواهی به کارت بانکی من دست بزنی.
مثلا توضیحمیداد که اینجانب و این اداره خدماتمان این است، و اما این کارها را هم تو باید بکنی، اما اگر میخواهی میتوانم از دردسرهایت بکاهم و انجامش دهم اما بدان که باید رمزت را در سیستم من وارد کنی البته امیدوار هم نباش که یک keylogger نصب نکرده باشم و رمزت را در نیاورم!، همین حالا تکلیفم را با تو مشخص کنم!
کلا شاید بهتر باشد همه رفتارهای خیر خواهانه را با این نکته انجام دهیم. یک مثال از خودم را میزنم:
-وقتی امنیت موبایل دوستم را چک میکنم، قبل از شروع توضیح میدهم که موردهایی هم بوده که موبایل را مرده تحویل دادهام، یا بعد از یک ماه ممکن است شارژت را بخورد(اینها را هم به گردن من انداختهاند)، حالا اگر میخواهی بده تا درستش کنم.
اگر فقط یکجا انداختن بار تصمیمگیری بر شانه و گردن دیگران مشروع و اخلاقی باشد همینجاست، جایی که دوست و آشنا و مشتری و مخاطب بداند باید هزینه این لطف من را خود او بدهد و نه من -هر چند که من تلاشم را میکنم تا سختی را از گردن تو بردارم-.
در مورد مثال موبایل و امنیت دیجیتال همین داستان خوب کار میکند.